عنوان نداره
پیکِ مرگ آمد شبی شوقِ جهانم را گرفت.........تا به خود جنبیدم عزرائیل جانم را گرفت
رد شدم با پای لرزان از پُلِ تنگِ صراط.................یک فرشته دستهای ناتوانم را گرفت
چونکه دانست آنجهان من گیرمیدادم به خلق.....گیر داد و حس و حال شادمانم را گرفت
بعد با اکراه ما را هم به داخل راه داد............اشتیاق زایدالوصفی امانم را گرفت
باغ سبزی دیدم و انواع نعمتها ولی.......................دیدن حور و پری تاب و توانم را گرفت
روبروی حورعینی غنچه شد لبهای من...............حضرت لوط از عقب آمد لبانم را گرفت!
سعی کردم تا بنوشم جامی از جوی شراب...........حضرت عیسی پرید و استکانم را گرفت
داشتم با حرص می لیسیدم از جوی عسل............حضرت داود با انبُر زبانم را گرفت
خواستم واردشوم درحلقه اصحاب کهف........سگ پرید از قسمتِ پا استخوانم را گرفت
پاتوقِ دِنجی برای عشق و حالم یافتم...........گشتِ ارشادِ بهشت آمد مکانم را گرفت
گفتم آخر ای خدا! این گیر دادنها به ما..........لذتِ تفریح در باغِ جنانم را گرفت
پاسخ آمد: این سزای اوست که روی زمین.........وقتِ عشق و حال ، حالِ بندگانم را گرفت...!
نظرات شما عزیزان: